با یاد ونام خدا
خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (5)
سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند.
یکی از خاطرات همه ی ما پسرها مربوط به اصلاح موی سربود. آن زمان دانش آموزان ابتدایی باید موهای خود را ماشین می کردند یا به اصطلاح از ته می زدند. معمولا دوهفته یکبار این کاررا می کردیم و آن هم هفته ای که سازمان ظهربودیم و شنبه صبح بیکار. بیشترمواقع به علت بازیگوشی فراموش می کردیم و نزدیک ظهرکه یادمان می آمد با عجله پنج ریال از مادر می گرفتیم و به سلمانی ( آرایشگاه ) می رفتیم. در بازار چشمه علی سه آرایشگاه وجودداشت. یکی ازآرایشگرها بخشی ازمغازه ی خیاطی آقای محمد پناهی را اجاره کرده ودر آن مغازه اش را راه انداخته بود ( محل خیاطی آقای پناهی فعلا به سوپرمارکت تبدیل شده و بخشی از آن که آرایشگاه شده بود، اکنون خالی است ). ما بیشتر پیش او می رفتیم. اوهم که می دانست ما عجله داریم، با شتاب زیاد کاررا شروع می کرد ومی خواست سرعده ی بیشتری را اصلاح کند چون درآمد خوبی بود. ماشین های اصلاح، دستی و کهنه بود و بیشترمواقع موهای ما درآن گیرمی کرد واو اول با قرولند سعی می کرد موهارا آزادکند و چون موفق نمی شد یک مرتبه آنرا می کشید و موهای مارا هم از بیخ در می آورد و درمقابل درد ما با حالت خاصی می گفت: بزرگ میشی یادت میره. روزهای شنبه روز درآمد آرایشگرها بود و هرکدام حداقل موی سر حدود بیست نفررا اصلاح می کردند که رویهم ده تومان عایدشان می شد و برای آن روز عالی بود گرچه تا آخرهفته مچ دستشان درد می کرد. هنوز وقتی از مقابل آن مغازه رد می شوم، گرچه دیگر آرایشگاه نیست ولی همان صحنه هایادم می آید. برخی از بچه ها هم بودند که چون پول ( یعنی پنج ریال ) برای اصلاح موی سرشان نداشتند، پدر یا مادرشان در خانه با قیچی موی آنها را کوتاه می کردند. البته سعی داشتند که این کار را با مهارت انجام دهند ولی خود شما بهترمی توانید نتیجه ی کار را پیش چشم مجسم کنید.
روزهای شنبه نظافت بچه ها را نگاه می کردند ( چه نظافتی ) ! یکی از موارد ناخن ها بود. اکثرا ناخن گیری در کار نبود و بزرگترها ناخن بچه ها را با استفاده از تیغهای کهنه ی صورت تراشی کوتاه کرده و اعلب بخشی از گوشت زیر ناخن را هم با آن می بریدند و چه دردی!. معمولا به علت بازیگوشی کوتاه کذئن ناخنها را فراموش می کردیم و سرصف یادمان می آمد و سعی می کردیم با دندان آنها کوتاه کنیم. فکر می کنم بیشترماها به همین علت، عادت به ناخن جویدن پیدا کرده ایم.
با یاد ونام خدا
خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)
سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند.
یکی از آشنایان تعریف می کرد من وبرادرم که از یک خانواده ی سیزده نفره ی کارگری ( نسبت به امروز خیلی شلوغ ولی نسبت به همان زمان معمولی ) بودیم، همکلاس ودریک دبستان درس می خواندیم و خانه مان در فاصله ای نسبتا دور از مدرسه بود. هر روز بعد از تعطیل کلاس با صف به منزل می رفتیم. به محض رسیدن به محله و برهم خوردن صف، من و برادرم با سرعت زیاد به طرف منزل می دویدیم تا بتوانیم تنها پیژامه ی موجود ( ببخشید زیرشلواری ) را بپوشیم. آخرما هردو یک زیرشلواری داشتیم و هر که دیرتر می رسید باید تا فردا با همان لباس مدرسه! سر می کرد و مدام ترس ولرز که مبادا پاره شود چون رستم بود و یک دست اسلحه و تاپایان سال از لباس دیگری خبری نبود واگر پاره می شد با توجه به نبود چرخ خیاطی ومهارت مادران ! در رفو یا وصله کردن لباس، خودتان حدس بزنید تا پایان سال باید چه وضعیتی را تحمل می کردیم. دربین راه هم گاهی مثل بعضی از این دوندگان در فیلمهای سینمایی همدیگر را می گرفتیم تا دیگری عقب بیفتد ( غافل از اینکه اگر زمین می خوردیم علاوه بر زخمی شدن و بقیه ی مصائب، یک دست اسلحه هم غیرقابل استفاده می شد).
در دبستانی در شهر در پایه ی پنجم تدریس می کردم. دانش آموزی داشتم که از قضا بسیار منظم و نسبتا زرنگ هم بود. با شروع فصل سرما وی مرتبا یک هفته در میان غیبت می کرد یعنی هفته ی به اصطلاح صبح را به مدرسه نمی آمد. بعد از چندبار تذکر ناچارا از او خواستم با پدرش به مدرسه بیاید. برخلاف امروز که شاگردان زیاد وقعی به آموزگاران نمی گذارند، روز بعد پس از شروع کلاس به همراه زن مسنی که ظاهرش نشان می داد وضع مالی مناسبی ندارد به مدرسه آمد. فهمیدم یتیم است و خانواده از نظر مالی بسیار درمضیقه بوده و پیرزن هم مادرش است ( شنیدم چند سال بعد فوت کرد خداوند او را بیامرزد ). ناراحت از وضعیت آنها و ناراحت از اینکه به عنوان یک معلم کوتاهی کرده و از وضع خانوادگی شاگردانم اطلاع ندارم و پس از فرستادن دانش آموز به کلاس، علت غیبت را پرسیدم. مادر با سادگی تمام گفت: آقا من دو پسر دارم که برادر بزرگتر در دبیرستان درس می خواند و همیشه صبح ها به مدرسه می رود. هردو برادر یک کاپشن دارند وهفته ای که پسر کوچکترم نوبت صبح است به علت سرما نمی تواند به مدرسه بیاید، چون کاپشن را برادر بزرگترش می پوشد.