با یاد ونام خدا
خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)
سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند.
یکی از آشنایان تعریف می کرد من وبرادرم که از یک خانواده ی سیزده نفره ی کارگری ( نسبت به امروز خیلی شلوغ ولی نسبت به همان زمان معمولی ) بودیم، همکلاس ودریک دبستان درس می خواندیم و خانه مان در فاصله ای نسبتا دور از مدرسه بود. هر روز بعد از تعطیل کلاس با صف به منزل می رفتیم. به محض رسیدن به محله و برهم خوردن صف، من و برادرم با سرعت زیاد به طرف منزل می دویدیم تا بتوانیم تنها پیژامه ی موجود ( ببخشید زیرشلواری ) را بپوشیم. آخرما هردو یک زیرشلواری داشتیم و هر که دیرتر می رسید باید تا فردا با همان لباس مدرسه! سر می کرد و مدام ترس ولرز که مبادا پاره شود چون رستم بود و یک دست اسلحه و تاپایان سال از لباس دیگری خبری نبود واگر پاره می شد با توجه به نبود چرخ خیاطی ومهارت مادران ! در رفو یا وصله کردن لباس، خودتان حدس بزنید تا پایان سال باید چه وضعیتی را تحمل می کردیم. دربین راه هم گاهی مثل بعضی از این دوندگان در فیلمهای سینمایی همدیگر را می گرفتیم تا دیگری عقب بیفتد ( غافل از اینکه اگر زمین می خوردیم علاوه بر زخمی شدن و بقیه ی مصائب، یک دست اسلحه هم غیرقابل استفاده می شد).
در دبستانی در شهر در پایه ی پنجم تدریس می کردم. دانش آموزی داشتم که از قضا بسیار منظم و نسبتا زرنگ هم بود. با شروع فصل سرما وی مرتبا یک هفته در میان غیبت می کرد یعنی هفته ی به اصطلاح صبح را به مدرسه نمی آمد. بعد از چندبار تذکر ناچارا از او خواستم با پدرش به مدرسه بیاید. برخلاف امروز که شاگردان زیاد وقعی به آموزگاران نمی گذارند، روز بعد پس از شروع کلاس به همراه زن مسنی که ظاهرش نشان می داد وضع مالی مناسبی ندارد به مدرسه آمد. فهمیدم یتیم است و خانواده از نظر مالی بسیار درمضیقه بوده و پیرزن هم مادرش است ( شنیدم چند سال بعد فوت کرد خداوند او را بیامرزد ). ناراحت از وضعیت آنها و ناراحت از اینکه به عنوان یک معلم کوتاهی کرده و از وضع خانوادگی شاگردانم اطلاع ندارم و پس از فرستادن دانش آموز به کلاس، علت غیبت را پرسیدم. مادر با سادگی تمام گفت: آقا من دو پسر دارم که برادر بزرگتر در دبیرستان درس می خواند و همیشه صبح ها به مدرسه می رود. هردو برادر یک کاپشن دارند وهفته ای که پسر کوچکترم نوبت صبح است به علت سرما نمی تواند به مدرسه بیاید، چون کاپشن را برادر بزرگترش می پوشد.
با یاد ونام خدا
خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (3)
سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند.
لباس
درزمستانها به عـلت سردی هوا ونبود وسایل گرمازا، کلاسهـا واقعا سردبود وماهرچه لباس داشتیم یا گیرمان می آمد، روی هم می پوشیدیم که ظاهر بسیارجالبی پیدا می کردیم. مشکل زمانی بود که، برای واکسیناسیون می آمـدنـد وحـدس بـزنید چند لایـه لباس بایـد جابجا می شد تا بـتـوان واکسن زد. یادم می آید روزی یکی ازهـمکلاسها به همین علت، چقدردرمقابل بقیه ی بچه ها تحقیرشد. بـا معـیارهای امروزمی گویم تحقـیر، وگـرنه درآن زمان ایـن مسائل نـبـود و ماهـم نازک نارنجی نبودیم که با این چیزها اذیّت شویم، به عبارتی رفتار دیگری ندیده بودیم که مقایسه ای داشته باشیم ( فکر کنم درفـیـلمهای سینمایی هم نتوان مشابه اینگونه صحنه هارا دید چون فیلمها باتوجه به واقعیتهای موجود جامعه ساخته می شوند).
لباس زیر ما هم داستان خودش را داشت. چیزی به نام زیرپیراهن که امروز می بینید در قاموس ما وجود نداشت. زمستانها که از سرما هرچه داشتیم بدون هیچ نظمی و رعایت جنسیتی می پوشیدیم و در تابستان هم تنها وتنها یک پیراهن و یا چیزی شبیه به تک پوش تنمان می کردیم. اما داستان لباس زیرهای ما هم شنیدنی است. وقتی برای یکی از اهل خانه که معمولا مادر بود لباسی توسط خیاطان محلی و معمولا با دست دوخته می شد، ازاضافه ی پارچه برای ما یک شورت یا به قول امروزیها شلوارک می دوختند که به همین دلیل به شورت ننه دوز معروف بودند ( به رنگ، نوع و جنس پارچه هم توجه داشته باشید ). در گویش محلی به این شلوارکها گُرده پا می گفتند ( با ضمه ی گاف و کسره ی دال ). ما هم یا اصلا چیزی به نام لباس زیر نداشتیم ! ( گاهی مواقع که زمین می خوردیم یا به هر علتی شلوار پاره می شد و یا فراموش می کردیم و تکمه های شلوارمان باز می ماند، افتضاحی به بار می آمد که ناگفتنش بهتر است ) و به خاطر جلوگیری از مشکلات بعدی، همین شورتهای ننه دوز را می پوشیدیم. دخترها چون پیراهن یلند داشتند در این مواقع مشکلشان کمتراز پسرها بود. زمانی که ساعت ورزش هوس می کردیم با شورت فوتبال یازی کنیم، یکی دیگر ازنمایشهای کمدی زندگی ما آغاز می شد. سی و چند نفر دانش آموز با شورتهایی به رنگهای مختلف و گل منگولی، دست دوز و گاهی هم پاره و معمولا پارچه ی زنانه، برخی تنگ و چسبان و بعصی گشاد، چه منتظره ی بدیع و چشم نوازی از آب درمی آمد.
با یاد و نام خدا
خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (2)
سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند.
کفش
همه نمی توانستند کفش چرمی داشته باشند (توان مالی نداشتند ). عده ی کمی هم که داشتند معمولا کفشهایی بود که کیفیت خوبی نداشتند تخت آنها دوخته نبود و تنها با میخهای کوتاه به رویه ی کفش وصل بود پس از مدتی هم نوک میخها بیرون زده و جورابها را پاره و کف پا را زخم می کرد. تنها راه هم مراجعه به کفاش بود و تنها کاری هم که او در قبال دریافت دستمزد می کرد، کوبیدن سرمیخها بود که آنهم چاره ساز نبود و چند روز بعد، روز از نو و روزی از نو.
برای جلوگیری از ساییدگی تخت کفش که معمولا چرم مرغوبی هم نبود، کفاشها بستهای فلزیی داشتند که شکلهای مختلف داشت. آنها را با میخهای کوتاه مخصوص کفاشی، به پاشنه و تخت کفش می کوبیدند. این بستها گرچه کمی از ساییدگی تخت جلوگیری می کرد ولی میخهایش مشکل ساز بود و از طرف دیگر هنگام راه رفتن ترق و تروقی راه می انداخت که نگو ونپرس. اولین نوع کفشهای چرمی که تخت آنها غیرچرمی و پِرِسی بود، توسط کارخانه ی کفش ملی به بازار عرضه و مورد استقبال هم قرار گرفت که انصافا خوب بوده و عمر بیشتری هم داشتند. پس از آن کفشهای بلا هم وارد بازار گردید که گرچه شهرت کفش ملی را نداشتند، ولی خوب و به قولی کارکُن بودند.
اما همه ی اینها با ورود کفشهای کتانی بازارشان کسادشد. کفشهای کتانی که با نام رِبِل معروف بودند، مشکل همه را حل کرد. قیمت ارزان، نداشتن میخ و عدم نیاز به تعمیر یا همان یکبار مصرف بودن از عوامل محبوبیت آنها بود وتنها مشکلشان، بوی بدپابود که البته در زمان ما چیز مهمی نبود چرا که کسی به این موضوع توجه نداشت.
کفش چرمی در زندگی ما جایی نداشت، کفشهای کتانی ( رِبِل ) آنهم حداکـثرسالی یک جفت، وباید تاانتهای سال نگاهشان می داشتیم و باور کنید تا سالها ایـن رسم پسندیده را حفظ کردیم.
بـه تدریج که وضعیت حقوق پدر بهتر شد، برای عید هم کفش و لباسی خریده می شدالبته با نظر خانواده ومعمولا بااین استدلال که بچه ها زود بزرگ می شوند، شلوار را کمـی بزرگتر خریده، دمپاچه ها را مقداری بالا زده ومادر با مهارت ! آن را پس دوزی می کرد ویا کمرآن را بسیار ناشیانه کمی تنگ می کردند که سال بعد هم البته اگر پاره نمی شد، قابل استفاده باشد. خـودتان حـدس بـزنید سال بعد کـه دمپاچه را پایین می آوردند، خصوصاً در لباسهای تیره، دوقسمت چه فرقی با هم داشتند ( کمر شلواررا می شد زیر پیراهن مخفی کرد ). ما که توجه نداشتیم و بقـیه هم دست کمی ازما نداشتند چـون درحقیقت همه ازروی دست هم تقلب کرده بودیم.