کلاس پنجم

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود.

کلاس پنجم

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود.

عکسهایی از همکاران

  با یاد و نام خدا 

  عکسهایی از همکاران  

  

 

 

 

 

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (6)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (6)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

                     

   ازچتر خاطره ی خوشی ندارم به همین علت حالا هم  دست نمی گیرم. ما چـترنداشتیم ( حسرت نداشتن چتر را به بقیه ی موارد حسرت زا اضافه کنید ). یک روز که به مدرسه می رفتم،  مادرم چتر همسایه را امانت گرفت و به دستم داد از قضا در بین راه باد تندی وزید و چتر را خراب کرد. من که استفاده نکردم وبعداز برگشتن به منزل، مادرم ناچارا چتررا به یکی از مغازه داران محل که کارتعمیراتی انجام می داد سپرد تا تعمیر کند. بی فکری را ببینید که البته از نداری سرچشمه می گرفت، یادم می آید که بیش از نیمی از قیمت یک چتر سالم دستمزد دادیم، چتر هم که درست نشد و کاملا معلوم بود که دستکاری شده است ( سرزنش همسایه بماند ).

خا نه ی ما کنار مرکززبان ارتش یا اداره ی ابزار دقیق شرکت نفت بود. این ساختمان از ابتدای دهه ی 1350 در اختیار اداره ی بهزیستس مسجدسلیمان قرار داده شده است. هـنگام رفتن به دبستان سینا مغازه ای سرراه مابود که به نام صاحبش به مغازه ی شرف الدین، معروف بود. درکناراین مغازه که تقریبا همه چیز داشت، آلـونک کوچکی بود که بـه نام صاحبش دکـه ی عمو یـاستـان نام گرفته بود. وقتی که وضع مالی خانواده خوب بود ( که اکثرا هم اتفاق نمی افـتـاد )، یـک سکه ی یک ریالی به ما می دادند. مـوقـع رفـتـن نصف آن را که ده شاهی بود تخمه آفتاب گردان یا بادام شور می خریدیم ودر برگشتن بقـیه اش را. درازای ده شاهی یک  پیمانه،  به اندازه ی یک استکان چای خوری  تخمه یا بادام درجیب لباسمان می ریختیم. شاید باورنکـنید بـالاتـرین خـوشی زندگـیـمان هـمین لحظات بود (خوشبختی یعنی سطح توقع پایین ). به راستی که چنان اولـیای مطیعی را چنین فـرزندانی باید. گاهی تصنیف های آوازیا عکس هنرپیشه هارا می خریدیم که معمولا بعد از آن کتک می خوردیم. علاوه براینها یک نفر دیگرهم جلو دبستان سینا بیسکویت، شیرینی، آدامس ودیگرتنقلات می فروخت که ساکن کوی شهید موسوی و اسمش فریدون  بود. اوکاملا نابینا بود و هرروز دکه ی کوچکش را که روی چهار چرخ حرکت می کرد، از کوی شهید موسوی تا جلو دبستان سینا می آورد وتا عصر همانجا می ماند و سپس به منزل بر می گشت. مدتی قبل بساط اورا دیدم ولی ظاهرا به علت بالا رفتن سن ترجیح داده جلو مدرسه ی راهنمایی توحید که نزدیک خانه اش است، به کارش ادامه دهد.

درکناراین مغازه  ودکه یک بخار عمومی بود که زمستان هنگام رفتن به مدرسه ویا برگشتن، خودمان راکمی گرم می کردیم. تازه حسرت می خوردیم که چرا این بخار نزدیک منزل ما نیست ( واقعا رژیم حق داشت هربلایی دلش بخواهد سرمابیاورد ).  

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (5)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (5)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  یکی از خاطرات همه ی ما پسرها مربوط به اصلاح موی سربود. آن زمان دانش آموزان ابتدایی باید موهای خود را ماشین می کردند یا به اصطلاح  از ته می زدند. معمولا دوهفته یکبار این کاررا می کردیم و آن هم هفته ای که سازمان ظهربودیم و شنبه صبح بیکار. بیشترمواقع به علت بازیگوشی فراموش می کردیم و نزدیک ظهرکه یادمان می آمد با عجله  پنج ریال از مادر می گرفتیم و به سلمانی ( آرایشگاه ) می رفتیم. در بازار چشمه علی سه آرایشگاه وجودداشت.  یکی ازآرایشگرها بخشی ازمغازه ی خیاطی آقای محمد پناهی را اجاره کرده ودر آن مغازه اش را راه انداخته بود ( محل خیاطی آقای پناهی فعلا به سوپرمارکت تبدیل شده و بخشی از آن که آرایشگاه شده بود، اکنون خالی است ). ما بیشتر پیش او می رفتیم. اوهم که می دانست ما عجله داریم، با شتاب زیاد کاررا شروع می کرد ومی خواست سرعده ی بیشتری را اصلاح کند چون درآمد خوبی بود. ماشین های اصلاح، دستی و کهنه بود و بیشترمواقع موهای ما درآن گیرمی کرد واو اول با قرولند سعی می کرد موهارا آزادکند و چون موفق نمی شد یک مرتبه آنرا می کشید و موهای مارا هم از بیخ در می آورد و درمقابل درد ما با حالت خاصی می گفت: بزرگ میشی یادت میره. روزهای شنبه روز درآمد آرایشگرها بود و هرکدام حداقل موی سر حدود بیست نفررا اصلاح می کردند که رویهم ده تومان عایدشان می شد و برای آن روز عالی بود گرچه تا آخرهفته مچ دستشان درد می کرد. هنوز وقتی از مقابل آن مغازه رد می شوم، گرچه دیگر آرایشگاه نیست ولی همان صحنه هایادم می آید. برخی از بچه ها هم بودند که چون پول ( یعنی پنج ریال ) برای اصلاح موی سرشان نداشتند، پدر یا مادرشان در خانه با قیچی موی آنها را کوتاه می کردند.  البته سعی داشتند که این کار را با مهارت انجام دهند ولی خود شما بهترمی توانید نتیجه ی کار را پیش چشم مجسم کنید.

 

  روزهای شنبه نظافت بچه ها را نگاه می کردند ( چه نظافتی ) ! یکی از موارد ناخن ها بود. اکثرا ناخن گیری در کار نبود و بزرگترها ناخن بچه ها را با استفاده از تیغهای کهنه ی صورت تراشی کوتاه کرده و اعلب بخشی از گوشت زیر ناخن را هم با آن می بریدند و چه دردی!. معمولا به علت بازیگوشی کوتاه کذئن ناخنها را فراموش می کردیم و سرصف یادمان می آمد و سعی می کردیم با دندان آنها کوتاه کنیم. فکر می کنم بیشترماها به همین علت، عادت  به ناخن جویدن پیدا کرده ایم.  

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  یکی از آشنایان  تعریف می کرد من وبرادرم  که از یک خانواده ی سیزده نفره ی کارگری ( نسبت به امروز خیلی شلوغ ولی نسبت به همان زمان معمولی ) بودیم، همکلاس ودریک  دبستان  درس می خواندیم و خانه مان در فاصله ای نسبتا دور از مدرسه بود. هر روز بعد از تعطیل کلاس با صف به منزل می رفتیم. به محض رسیدن به محله و برهم خوردن صف، من و برادرم با سرعت زیاد به طرف منزل می دویدیم تا بتوانیم تنها پیژامه ی موجود ( ببخشید زیرشلواری ) را بپوشیم. آخرما هردو یک زیرشلواری داشتیم و هر که دیرتر می رسید باید تا فردا با همان لباس مدرسه! سر می کرد و مدام ترس ولرز که مبادا پاره شود چون رستم بود و یک دست اسلحه و تاپایان سال از لباس دیگری خبری نبود واگر پاره می شد با توجه به نبود چرخ خیاطی ومهارت مادران ! در رفو یا وصله کردن لباس، خودتان حدس بزنید تا پایان سال باید چه وضعیتی را تحمل می کردیم. دربین راه هم گاهی مثل بعضی از این دوندگان در فیلمهای سینمایی همدیگر را می گرفتیم تا دیگری عقب بیفتد ( غافل از اینکه اگر زمین می خوردیم علاوه بر زخمی شدن و بقیه ی مصائب، یک دست اسلحه هم غیرقابل استفاده می شد).

  در دبستانی در شهر در پایه ی پنجم تدریس می کردم. دانش آموزی داشتم که از قضا بسیار منظم و نسبتا زرنگ هم بود. با شروع فصل سرما وی مرتبا یک هفته در میان غیبت می کرد یعنی هفته ی به اصطلاح صبح را به مدرسه نمی آمد. بعد از چندبار تذکر ناچارا از او خواستم با پدرش به مدرسه بیاید. برخلاف امروز که شاگردان زیاد وقعی به آموزگاران نمی گذارند،  روز بعد پس از شروع کلاس به همراه زن مسنی که ظاهرش نشان می داد وضع مالی مناسبی ندارد به مدرسه آمد. فهمیدم یتیم است و خانواده از نظر مالی بسیار درمضیقه بوده و پیرزن هم مادرش است ( شنیدم چند سال بعد فوت کرد خداوند او را بیامرزد ). ناراحت از وضعیت آنها و ناراحت از اینکه به عنوان یک معلم کوتاهی کرده و از وضع خانوادگی شاگردانم اطلاع ندارم و پس از فرستادن دانش آموز به کلاس، علت غیبت را پرسیدم. مادر با سادگی تمام گفت: آقا من دو پسر دارم که برادر بزرگتر در دبیرستان  درس می خواند و همیشه صبح ها به مدرسه می رود. هردو برادر یک کاپشن دارند وهفته ای که پسر کوچکترم نوبت صبح است به علت سرما نمی تواند به مدرسه بیاید، چون کاپشن را برادر بزرگترش می پوشد.

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  یکی از آشنایان  تعریف می کرد من وبرادرم  که از یک خانواده ی سیزده نفره ی کارگری ( نسبت به امروز خیلی شلوغ ولی نسبت به همان زمان معمولی ) بودیم، همکلاس ودریک  دبستان  درس می خواندیم و خانه مان در فاصله ای نسبتا دور از مدرسه بود. هر روز بعد از تعطیل کلاس با صف به منزل می رفتیم. به محض رسیدن به محله و برهم خوردن صف، من و برادرم با سرعت زیاد به طرف منزل می دویدیم تا بتوانیم تنها پیژامه ی موجود ( ببخشید زیرشلواری ) را بپوشیم. آخرما هردو یک زیرشلواری داشتیم و هر که دیرتر می رسید باید تا فردا با همان لباس مدرسه! سر می کرد و مدام ترس ولرز که مبادا پاره شود چون رستم بود و یک دست اسلحه و تاپایان سال از لباس دیگری خبری نبود واگر پاره می شد با توجه به نبود چرخ خیاطی ومهارت مادران ! در رفو یا وصله کردن لباس، خودتان حدس بزنید تا پایان سال باید چه وضعیتی را تحمل می کردیم. دربین راه هم گاهی مثل بعضی از این دوندگان در فیلمهای سینمایی همدیگر را می گرفتیم تا دیگری عقب بیفتد ( غافل از اینکه اگر زمین می خوردیم علاوه بر زخمی شدن و بقیه ی مصائب، یک دست اسلحه هم غیرقابل استفاده می شد).

  در دبستانی در شهر در پایه ی پنجم تدریس می کردم. دانش آموزی داشتم که از قضا بسیار منظم و نسبتا زرنگ هم بود. با شروع فصل سرما وی مرتبا یک هفته در میان غیبت می کرد یعنی هفته ی به اصطلاح صبح را به مدرسه نمی آمد. بعد از چندبار تذکر ناچارا از او خواستم با پدرش به مدرسه بیاید. برخلاف امروز که شاگردان زیاد وقعی به آموزگاران نمی گذارند،  روز بعد پس از شروع کلاس به همراه زن مسنی که ظاهرش نشان می داد وضع مالی مناسبی ندارد به مدرسه آمد. فهمیدم یتیم است و خانواده از نظر مالی بسیار درمضیقه بوده و پیرزن هم مادرش است ( شنیدم چند سال بعد فوت کرد خداوند او را بیامرزد ). ناراحت از وضعیت آنها و ناراحت از اینکه به عنوان یک معلم کوتاهی کرده و از وضع خانوادگی شاگردانم اطلاع ندارم و پس از فرستادن دانش آموز به کلاس، علت غیبت را پرسیدم. مادر با سادگی تمام گفت: آقا من دو پسر دارم که برادر بزرگتر در دبیرستان  درس می خواند و همیشه صبح ها به مدرسه می رود. هردو برادر یک کاپشن دارند وهفته ای که پسر کوچکترم نوبت صبح است به علت سرما نمی تواند به مدرسه بیاید، چون کاپشن را برادر بزرگترش می پوشد.  

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (2)

  با یاد و نام خدا

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (2)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  کفش

  همه نمی توانستند کفش چرمی داشته باشند (توان مالی نداشتند ). عده ی کمی هم که داشتند معمولا کفشهایی بود که کیفیت خوبی نداشتند تخت آنها دوخته نبود و تنها با میخهای کوتاه به رویه ی کفش وصل بود پس از مدتی هم نوک میخها بیرون زده و جورابها را پاره و کف پا را زخم می کرد. تنها راه هم مراجعه به کفاش بود و تنها کاری هم که او در قبال دریافت دستمزد می کرد، کوبیدن سرمیخها بود که آنهم چاره ساز نبود و چند روز بعد، روز از نو و روزی از نو.

  برای جلوگیری از ساییدگی تخت کفش که معمولا چرم مرغوبی هم نبود، کفاشها بستهای فلزیی داشتند که شکلهای مختلف داشت. آنها را با میخهای کوتاه مخصوص کفاشی، به پاشنه و تخت کفش می کوبیدند. این بستها گرچه کمی از ساییدگی تخت جلوگیری می کرد ولی میخهایش مشکل ساز بود و از طرف دیگر هنگام راه رفتن ترق و تروقی راه می انداخت که نگو ونپرس.   اولین نوع کفشهای چرمی که تخت آنها غیرچرمی و پِرِسی بود، توسط کارخانه ی کفش ملی به بازار عرضه و مورد استقبال هم قرار گرفت که انصافا خوب بوده و عمر بیشتری هم داشتند. پس از آن کفشهای بلا هم وارد بازار گردید که گرچه شهرت کفش ملی را نداشتند، ولی خوب و به قولی کارکُن بودند.

  اما همه ی اینها با ورود کفشهای کتانی بازارشان کسادشد. کفشهای کتانی که با نام  رِبِل  معروف بودند، مشکل همه را حل کرد. قیمت ارزان، نداشتن میخ و عدم نیاز به تعمیر یا همان یکبار مصرف بودن از عوامل محبوبیت آنها بود وتنها مشکلشان، بوی بدپابود که البته در زمان ما چیز مهمی نبود چرا که کسی به این موضوع توجه نداشت.

  کفش چرمی در زندگی ما جایی نداشت، کفشهای کتانی ( رِبِل ) آنهم حداکـثرسالی یک جفت، وباید تاانتهای سال نگاهشان می داشتیم و باور کنید تا سالها ایـن رسم پسندیده را حفظ کردیم.

  بـه تدریج که وضعیت حقوق  پدر بهتر شد، برای عید هم کفش و لباسی خریده می شدالبته با نظر خانواده ومعمولا بااین استدلال که بچه ها زود بزرگ می شوند، شلوار را کمـی  بزرگتر خریده، دمپاچه ها را مقداری بالا زده ومادر با مهارت ! آن را پس دوزی می کرد ویا کمرآن را بسیار ناشیانه کمی تنگ می کردند که سال بعد هم البته اگر پاره نمی شد، قابل استفاده باشد. خـودتان حـدس بـزنید سال بعد کـه دمپاچه را پایین می آوردند، خصوصاً در لباسهای تیره، دوقسمت چه فرقی با هم داشتند ( کمر شلواررا می شد زیر پیراهن مخفی کرد ). ما که توجه نداشتیم و بقـیه هم دست  کمی ازما نداشتند چـون درحقیقت همه  ازروی دست هم تقلب کرده بودیم.

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل

  با یاد و نام خدا

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (1)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

 

  اولین روزمدرسه را خوب به خاطر دارم. مرادردبستان سینا کـه نزدیک منزل بود ثبت نام کرده بودند. روز اول مهر ماه 1341 بود و بـرادربزرگم دستم را گرفته بود تا کلاس بندی شویم. آن موقع روز فرشته ها وآشنایی بچه ها با مدرسه وآمـدن اولیا با ساک پراز پفک وازاین قبیل نـبـود ( اگرهم بود اولیای ما این کاررا نمی کردند ). نخستین آموزگاری را که در دبستان سینا دیدم ، آقای ولی زاده بود و همیشه یادم است.

  لباس کیف کفش

 

   همیشه لباس، کیف و کفش برای بچه ها جذاب است. درآن زمان مردم به علت فقـرونیزصرفه جویی، بیشتر پارچه های ازجنس پلاستیک می خریدند ( لباسهای بشوروبپوش هـنوزازیادها فراموش نشده است). این لباسها با همه مزایا( البته برای بزرگترها) یک عیب عمده داشت که، زود نخ را پاره می کرد ومرتبا باید آنهارامی دوختند. چرخ خیاطی که همه نداشتند ومادران به ناچار آنها را با دست می دوختند و حدس بزنید وضع این لباسها را بعد ازیکی دوبار دوخته شدن ناشیانه  و معمولا با نخی متمایز از رنگ لباس و. . 

  عده ی معدودی از بچه ها کیف داشتند و بقیه معمولا یک تکه کش را به صورت بعلاوه (علامت جمع ) دور کتابهایشان می بستند که گم نشوند. روزهای بارانی هم کتاب و دفترها را درون یک کیسه ی پلاستیکی یا نایلونی می گذاشتند تا خیس نشوند. در سالهای اخیر که  خودم معلم مدرسه بودم می دیدم که بچه ها از یک تکه کش پهن که به صورت قشنگی تزیین شده بود و از نوشت افزار فروشی ها می خریدند به جای کیف استفاده می کردند یعنی همان کار سالها قبل خودمان. اینجا بود که فهمیدم در سالهای دهه ی 1340 ما هم خیلی پیشرفته تر از زمان بودیم و نمی دانستیم.

عکسهایی از دانش آموزان کلاس ما

  با یاد و نام خدا 

  عکسهایی از دانش آموزان کلاس ما هنگام اجرای صندلی صمیمیت و انجام آزمایش علوم